اولین مانع سر راه ما مذهب بود. من شیعه بودم و او سنی. و نهایتا مذهب یکی از دلایل به هم نرسیدن ما در اون مقطع از زمان بود.
من آدم معتقدی بودم. خیلی مذهبیتر از او. به عنوان مثال تا قبل از آشنایی با او فکر میکردم که حتما همسر آیندهی من حجاب کاملی خواهد داشت؛ اما او خیلی به حجاب اهمیت نمیداد. البته من هم مثل هر آدمی مسائلی رو در دین عقلانی نمیدیدم و اینطور توجیه میکردم که اینها انحرافات دینی هستند و بهشون اهمیت نمیدادم. همون موقعها بود که "تشیع صفوی و تشیع علوی دکتر شریعتی" رو خونده بودم و تا حد زیادی تحت تاثیر اون بودم. در نتیجه ازدواج با یک اهل تسنن رو در تضاد با اعتقاداتم نمیدونستم، و البته قبل از شروع صحبت اطمینان حاصل کردهبودم که مشکلی نداره.
به هر حال مسائلی از این دست من رو به فکر فرو برده بود. از یک سو اعتقادات مذهبی خودم رو داشتم، و از یک سو شخصی رو دوست داشتم که به خیلی از اونها اهمیتی نمیداد. از طرف دیگه از نوجوانی میخواستم یه بار مسئلهی مذهب رو برای خودم حل کنم. همیشه میگفتم و میشنیدم که در اصول دین تقلید جایز نیست؛ که باید اصول دین رو با عقل بهش رسید؛ اما نرفتهبودم دنبالش که این مسئله برام اثبات یا رد بشه. این مسئله اهمیت مسائل مذهبی رو برای من صدچندان کرد. و مطالعات من در مورد مسائل مذهبی بیشتر شد و من روز به روز کمتر مذهبی میشدم.
در مقطع کنونی هم یکی از مسائل مهم مذهب هست. او مسلمان است و من بیدین! و سوال اینجاست که آیا یه مسلمون با یه بیدین میتونه ازدواج کنه یا نه. جنبهی فقهی مسئله اصلا مهم نیست، برای هیچ کدوم. مسئله اینه که این اختلاف سر این مسئله آیا میتونه توی زندگی مسئله پیش بیاره یا نه.
در این مورد خیلی با هم صحبت کردیم. اینکه توی زندگی چه اتفاقاتی می تونه بیفته که به این قضیه ربط داشته باشه. نکتهای که نباید فراموش کرد اینه که درسته که من اصلا مذهبی نیستم، ولی آدم اخلاقیای هستم. و اعتقاد جدی دارم به اینکه مذهب و اخلاق دو مقولهی کاملا جدا از هم هستند؛ هر چند مذهبیون به شدت تلاش میکنند که اثبات کنند اخلاق برای عملی شدن در جامعه به پشتوانهی مذهب نیاز داره. اما در دنیای خودمون میبینیم که عکس این مسئله بیشتر میتونه پیش بیاد. یعنی در جوامع مذهبی اخلاق کمتر رعایت میشه، شاید به خاطر راه فرارهای زیادی که مذهب در اختیار پیروانش می ذاره، یا هر چیز دیگه که الان نمیخوام بهش بپردازم.
این باعث میشه که مثلا وقتی در مورد بحثهای مذهبی با او صحبت میکنم، و مثلا میگه حلال و حروم برای تو معنی نداره، مجبورم بگم که حروم خوری برای من مساویاست با دزدی کردن، که یه عمل بسیار غیر اخلاقیه. پس من دزدی نمیکنم یا به قول شما حروم خوری نمیکنم.
اما مواردی هم هست که اخلاقی نیست، ولی مذهبی هست. مثلا نوشیدن الکل. که تنها جواب من این بوده که اگر همسرم دوست نداشته باشه میتونم از چنین مواردی چشم بپوشم. و البته به خاطر اینکه تا مدتی پیش مذهبی بودم، این مسائل خیلی توی زندگی من وجود نداره. چه الکل چه مسائل دیگه. موارد دیگه ای از این نوع رو هم میشه مثال زد که اون بزرگ شدن در یه جو مذهبی باعث شده که درمورد من وجود نداشته باشه.
یه مسئلهی دیگه اینه که شخصی که مذهبی هست به هر حال یه سری رفتارهای مذهبی داره، نماز میخونه، دعا میکنه، ممکنه نذر کنه و از این قبیل. در این مورد نظر شخصیم اینه که اگر شخص مذهبی به این اعتقاد داشته باشه که همسرش باید در رفتارهای مذهبی در کنار او باشه، یقینا این ازدواج نمیتونه سر بگیره. چون حتی اگر هم همسرش اون عمل رو انجام بده، چون هیچ اعتقادی پشتش نیست، به دل شخص نخواهد نشست، و بعد از مدتی هر دو به این نتیجه میرسن که بهتره از این کار دست بکشن.
نهایتا جمع بندی من در مورد اینکه آیا یه آدم مذهبی با یه آدم غیر مذهبی میتونه ازدواج کنه یا نه، این میشه که در مورد خاص اینکه شخص غیر مذهبی هم به صورت مذهبی رشد کرده باشه و از یه زمانی غیرمذهبی شده باشه و مسائل اخلاقی رو رعایت کنه، و شخص مذهبی هم یه مذهبی روشنفکر باشه و اخلاق به خودی خود براش اهمیت داشته باشه، و اینکه انتظار همراهی در رفتارهای مذهبی نظیر عبادت از همسرش نداشته باشه، این ازدواج از این نظر بلامانع است.هر چند که هر یک از طرفین در مواردی دارن چشمپوشی میکنن از چیزهایی. شخص مذهبی به هر حال خوشحالتر خواهد بود اگه همسرش در کنارش عبادت کنه، و شخص غیرمذهبی ممکنه زمانی بخواد کارهایی انجام بده که عقلش میگه مشکلی نداره و فقط مذهب باهاش مخالفه.
اواسط 83 عاشق دختری شدم که اون موقع یه کلاس مشترک با هم داشتیم. از مدتی قبل دیده بودمش، ولی هنوز از نزدیک هیچ برخوردی نداشتیم. وقت این نیست که بگم چی شد که عاشق شدم. به هر حال شدم.
از سال 80 که وارد دانشگاه شده بودم خیلی با دخترها رابطه ای نداشتم؛ حتی در حد احوالپرسی عادی. نمیدونم بیشتر مذهبی بودم یا خجالتی، ولی به هر حال توی جمع های پسرونه بودم بیشتر. خیلی از بچه های همدوره ای ما اینطوری بودن؛ در واقع جو غالب این بود.
عاشق شده بودم و نمی دونستم که دقیقا باید چی کار کرد. به روشهای سنتی از قبیل جزوه رد و بدل کردن متوسل شدم تا حرفی برای گفتن پیش بیاد. و صحبت در مورد آزمون کارشناسی ارشد و منابع. هر چیزی که می تونست باعث صحبت بشه رو سعی می کردم محکم بچسبم. خوشبختانه کلاس مشترک چیزی بود که من نیمچه زمینه ای توش داشتم و خیلی فعال بودم، و همین زمینه ای بود که او هم گاهی سری به من بزنه. خیلی خوش برخورد بود. و این عشق من رو بیشتر می کرد.
روش های سنتی به هر حال تا یه جایی جواب میدن. هر کلاسی بالاخره یه روز تموم میشه. من میخواستم که علاقه ام رو یه جوری ابراز کنم. پس دست به دامن خاله کوچیکه شدم. خاله کوچیکه 4 سال از من بزرگتره و اون موقع ها داشت ازدواج می کرد. باهاش راحت بودم و همه چیز رو بهش گفتم.
با مشورت خاله کوچیکه به این نتیجه رسیدم که زودتر باهاش صحبت کنم و احساسم رو بهش بگم. راستش یکی از دلایل اصلیم از اینکه زود قضیه رو مطرج کردم این بود که میترسیدم اونقدر دست دست کنم که دیر بشه و ...، میدونید منظورم چیه دیگه!
دی 83 بود که بالاخره یه قرار گذاشتیم و رفتیم بیرون و همه چیز رو بهش گفتم.
این 5 سال اتفاقات زیادی افتاد، تا اینکه در تاریخ 6 آبان 88، مجددا ازش خواستگاری کردم.